
زندگینامه
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ عباس شیرازی فرزند اسدالله شیرازی در سال ۱۳۲۳ در روستای «کشکوئیه» شهرستان رفسنجان، درخانواده ای متدین متولد شد. وی سال های اول تحصیل خود را در روستا گذراند و برای ادامه تحصیل خود به رفسنجان و برای کسب علوم و معارف اسلامی به قم عزیمت کرد. وی از همان دوران طلبگی دین را به سیاست پیوند داد و پس از قیام خونین پانزده خرداد سال ۴۲، گرم تر از همیشه در صحنه مبارزات سیاسی حضور یافت و در سال ۵۷ توسط ساواک دستگیر شد.
در اوج مبارزات مردم ایران از زندان آزاد شد و مسئولیت های متعددی مانند عضویت در هیأت تشخیص صلاحیت قضات، کمیسیون تصفیه ستاد مرکزی سپاه پاسداران، نمایندگی هیأت عالی گزینش در هیأت مرکزی سپاه، عضویت شورای سرپرستی دفتر تبلیغات اسلامی قم و شورای عالی تبلیغات اسلامی، مسؤولیت بازرسی دادسراها و دادگاههای انقلاب و محاکمه متخلفین، مسؤولیت قائم مقام سازمان بازرسی کل کشور، رئیس سازمان تبلیغات و قائم مقام سازمان، امام جمعه تنکابن و خمین را پذیرفت.
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ عباس شیرازی در هفدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۴، در دفاع از کشور،در خطه جنوب جان به جان آفرین تسلیم کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
سخن شهید
تقوی از ریشه «وقی» است. وقی یعنی نگهداری و اتقاء یا تقوا یعنی خودنگهداری. یعنی انسانی که بتواند خودش را در مسیری که انتخاب کرده، نگهداری کند؛ حال هر مسیری که میخواهد باشد؛ هر هدفی که میخواهد باشد، انسان اگر خودش را در این مسیر نگه داشت، تقوای در آن مسیر را دارد….. تقوی همچون عبادت ، عمل روح است؛ حالت روح انسان است. بنابراین، ترجمه کردن تقوی به پرهیز، اگر مراد پرهیز و گریز اجتماعی باشد، غلط است…. تقوی همان قدرت اجتنابی است که نفس و روح انسان پیدا میکند. یعنی نفس انسان عاری از گناه است. نفس انسان ابا دارد ازآلودگی و نفس انسان نیرومند است…. اسلام نخواسته افراد را ضعیفالنفس بار بیاورد. بگوید همیشه از محیط آلوده فرار کن…. انسان با تقوی، انسان نیرومند و توانمندی است که اگر هم در محیط فاسدی وارد شد، به رنگ فساد درنمیآید …. در روایتی از امیرمؤمنان (ع) میفرماید: «اتقوا عصمت لک فی حیاتک و زلفت لک بعد مماتک» تقوی عصمت شماست در زندگی شما. عصمت چیست؟ «عصمت ای ما یتصع به » یعنی چیزی که وسیله نگهداری باشد. این را میگویند عصمت، مثل ترمز در ماشین. تقوی در انسان حکم ترمز در ماشین را دارد…. امیرمؤمنان (ع) فرمود:«حتی فکر گناه را هم نکنید، برای اینکه فکر گناه یواش یواش تو را به گناه میکشاند نگو فکر گناه، گناه نیست خدا این لطف را به ما کرده که اگر فکر گناه کردی و عمل نکردی، توی پروندهات گناه نمینویسند، اما در عین حال این زمینه گناه کردن میشود….حدیثی است از امام صادق (ع)، نقل میکند که حضرت عیسی بن مریم خطاب به قومش میکند و میگوید:«حضرت موسی (ع) آمد به شما گفت:گناه نکنید، زنا نکنید، من آمدهام به شما بگویم که حتی حدیث نفس به گناه نکنید؛ یعنی پیش خودتان حدیث نفس نکنید. این کار را میکنم و این کار را نمیکنم، نه، همانا کسی که حدیث نفس میکند به گناه مثل کسی است که توی خانه زینت شده و آراسته و زیبایی آتش روشن کند. شعلههای آتش بالا میکشد زبانه میزند، دود میکند، دود آتش، خانه زیبا و آراسته را تیره و سیاه و آلوده میکند. اگرچه این شعله آتش اتاق را نسوزاند اما تیره و تارش میکند»
در کلام رهبر
بسم الله الرحمن الرحیم
فقدان تأسف انگیز عالم فاضل مجاهد حجهالاسلام «حاج شیخ عباس شیرازی» رحمهالله علیه بیشک ضایعه و مصیبتی است که به آسانی جبران نخواهد شد.
این روحانی عزیز و با اخلاص سالها از عمر خود را در خدمتی صادقانه و ارجمند به انقلاب اسلامی گذرانید و منشأ خدماتی بزرگ و فراموش نشدنی گردید. و سرانجام در حین تلاش مقدسش برای ایفای یکی از مهمترین تکالیف انقلابی به لقاءالله پیوست و عرصه کارزار با دشمنان اسلام را به خون خود رنگین ساخت.
رحمت و نور بر روان آن عزیز که زندگی و مرگش در حال انجام وظیفه بود.
اینجانب این فقدان افتخارآمیز و غمانگیز را به پدر و خانوادهی گرامیش و نیز به همکاران محترمش در سازمان تبلیغات اسلامی تبریک و تسلیت میگویم و علو درجاتش را از خداوند متعال مسئلت میکنم.
سید علی خامنهای، رئیس جمهوری اسلامی ایران
معرفی کتاب:
کتاب “سردار خطیب” نوشته محمدعلی قربانی، سیری در زندگی شهید حجت الاسلام شیخ عباس شیرازی است.این کتاب در ۳۱۶ صفحه به زندگی نامه شهید شیرازی و خاطرات دوستان و آشنایان از این شهید بزرگوار پرداخته است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
آمدند گفتند تعطیل کنید این بساط منبر و سخنرانی را. گفتم کار من تبلیغ است و غیر از این کاری ندارم. بعد از کلی چانه زدن گفتند تبلیغ کنید اما بی سروصدا و دردسر. حرف از شاه و خمینی و این جور موضوعات موقوف! تا شب بیست و سوم ماه رمضان دندان روی جگر گذاشتم و اشاره ای به قیام پانزده خرداد و نهضت امام خمینی (ره) نکردم. اما آن شب طاقتم تمام شد. جوش اوردم و از ظلم و ستم خاندان پهلوی حرف زدم. در مجلس غوغایی به پا شد. فردای آن روز، مأموران ساواک دست مرا به یک مأمور بستند و سوار قطارم کردند. در قم که پیاده شدیم، مأمور ساواک دست بند را باز کرد و با لهجه خوزستانی گفت : شیخ! دیگر نبینم آن طرف ها پیدایت شود. «متن کتاب ص ۱۱۱،۱۱۲»
خاطرات و روایات همسر شهيد: چند روز بعد از شهادت شيخ عباس خواب ديدم که ايشان از در کوچکي وارد شد، درخت گل محمدي کنارمان بود ديدم شيخ عباس دارد گل مي چيند. من با مادرش در حال صحبت بودم و ديگر نديدم که او از خانه بيرون رفت يا نه و از خواب بيدار شدم و ديگر ايشان را در خواب نديدم. يادم مي آيد که والده ام به تهران تشريف آورده بودند و شهيد قرار بود قبل از خطبه هاي نماز جمعه ي قم سخنراني کنند و ايشان که مي خواستند به والدين احترام بگذارند، با اين که چند ساعت بيشتر به ظهر باقي نمانده بود ساعتي را معطل شدند و بعد از ديدار به اتفاق ايشان با چنان سرعتي به قم آمديم که نکند نظم آنجا به هم بريزد. يک خوابي هم حضرت حجه الاسلام حاج آقا فاکر نقل مي فرمودند: در جلسه اي در منزل ما جمعي از طلاب و روحانيون رفسنجان از جمله ايشان را دعوت کرديم به عنوان سخنران جلسه(چون جلسه خانه ما بود و منزلي که ما در آن سکونت داشتيم متعلق به شهيد بزرگوار شيرازي بود و ايشان وقتي وارد خانه شد جريان خواب را تعريف کردند) ايشان فرمودند که يک شب خواب ديدم که در مسجدالحرام هستيم طبقه ي دوم مسجدالحرام نشستم نگاهم افتاد به يک شخص روحاني. همانطور که پشت بام را نگاه مي کردم ديدم برگ درختي سايه انداخته و روي صورت اين شخص را گرفته. کم کم سايه کنار رفت و من ايشان را شناختم. من در عالم رويا هم ميدانستم که ايشان شهيد شده اند و حرکت کردم به طرف ايشان و سلام و احوالپرسي کردم و سوال کردم جناب آقاي شيرازي لطفاً بفرمائيد الان در عالم برزخ در چه جايي هستيد، کجا هستيد، چه مي کنيد. ايشان جوابي ندادند، باز تکرار کردم و گفتم تا پاسخ من را ندهي من شما را رها نمي کنم. ايشان وقتي اصرار و پافشاري من را ديدند فرمودند: من فقط همين قدر به شما بگويم آقاي فاکر اگر من مي دانستم اينجا چه خبر هست در دنيا به جاي خوردن و آشاميدن نماز مي خواندم. يکي از محافظانش تعريف مي کرد: فکر مي کنم سال 61،62 بود من يک سفر تهران رفته بودم. يک روز صبح منزل ايشان بوديم. ايشان گفتند که من بايد امروز در خدمت حاج آقا موحدي کرماني باشم که ايشان امام جمعه موقت کرمانشاه بودند و مي روم کرمانشاه قبل از خطبه ها سخنراني کنم، اگر شما مي آئيد بيائيد با هم برويم. من گفتم باشد. با هم رفتيم فرودگاه به مقصد کرمانشاه و به نماز جمعه رفتيم. ايشان قبل از خطبه هاي نماز جمعه سخنراني کردند. بعد از خواندن خطبه هاي نماز توسط حاج آقا موحدي کرماني به منزلي که ايشان مي رفتند رفتيم. ايشان گفتند من مي خواهم بروم از جبهه ها از نزديک ديدن کنم .گفتم: شما کار داريد زودتر برگرديد به تهران که در آنجا مسئوليتهايي داريد. گفتند: خيلي علاقه دارم بروم از نزديک جبهه ها را ببينم. شب بود دو تا ماشين تبليغات آماده کردند با تعدادي از برادران سپاه و تعدادي از آقايان از سازمان تبليغات همراه ما بودند مارفتيم به طرف قصر شيرين. درست يادم نمي آيد يک پادگان بود به نام پادگان ابوذر، فکر مي کنم دم پادگان وقتي بچه ها ايشان را ديدند بدون اينکه از قبل آشنايي داشته باشند خيلي اصرار کردند که شما بيائيد و چند لحظه اي براي ما صحبت کنيد. ما شب وارد پادگان شديم و بچه ها همه در مسجد جمع شدند و ايشان سخنراني خيلي خوبي کردند. شب را در همان پادگان خوابيديم و فردا صبح به طرف قصر شيرين حرکت کرديم. قصر شيرين که رسيديم ديگر ساختمان مسکوني قابل استفاده اي نبود، فقط فکر مي کنم يک جايي گودي بود. فقط يک حسينيه و مسجد کوچکي مانده بود و تقريباً بچه ها زندگي مي کردند. ما رفتيم آنجا يک چند نفري آنجا جمع شده بودند. ايشان صحبت کرد بعد به فرمانده سپاه آن منطقه گفتند: من مي خواهم بروم خط براي بازديد . گفتند: حاج آقا خطر دارد و نمي شود برويم جلو، با اين 3 ، 4 نفري که با شما هستند. ايشان اصرار کردند اگر تنها هم شدم بايد بروم خط مقدم و با بچه ها صحبت کنم. گفتند: پس صبر کنيد ما يک ماشين از بعثي ها غنيمت گرفتيم همان ماشين را برديم و گفتم که شما بايد عمامه اتان را برداريد. ايشان قبول کردند. از سازمان تبليغات دو نفر نشستند عقب با يک راننده با اين ماشين رفتند. يکي دو ساعت طول کشيد تا ايشان رسيدند خط مقدم و نمي دانيد به ما چه گذشت تا ايشان برگشتند. خواهر شهيد: در اوايل شهادت ايشان جلساتي داشتيم. در اين جلسات احکام و حديث گفته مي شد من در آنجا شرکت مي کردم، چون بچه ي کوچک داشتم شک داشتم که گرما براي بچه ام ضرر دارد يا نه، در همين روزها بود يک شب خواب ديدم داداش نشسته بودند و اشاره کردند به من گفتند: دراين جلسه شرکت کن. من گفتم چشم من مي روم شما چرا نمي آئيد؟ ايشان فرمودند: شما برويد و من هر وقت توانستم به شما سر مي زنم. يک شب ديگر يک خواب ديدم چند وقت قبلش عمل کرده بودم قبل از عمل خودم را اميدوار مي کردم و دلداري مي دادم که وقتي يک اتفاقي براي من افتاد من خوب يک برادر شهيد آن دنيا دارم و تنها نيستم. بعد از عمل که آمده بودم در خانه استراحت مي کردم خواب ديدم همه خواهر و برادرها نشسته بودند. داداش حاج شيخ عباس روبروي ما خواهران نشسته بودند يکي از خواهران گفتند: داداش مي دانيد که زهرا عمل کرده، گفتند: بله مي دانم، خبر دارم همان روزي که لباس سفيدي پوشيده بود و باز در همان جا نشسته بوديم و فصل زمستان بود و برف و سيل زياد آمده بود و سه تا از برادران بنده جبهه بودند. در همانجا بود که يک نفر آمد و نفري3 گل محمدي به همه اعضاي خانواده ما داد من در خواب يادم بود که الان زمستان و سيل و برف زياد آمده و سيل در اطراف رفسنجان آمده ، گفتم: اين چه فصلي از سال است که گل محمدي به ما مي دهند. گفتند: اين گلها را از اطراف داداش حاج شيخ عباس به شما مي دهند و 3 تا از برادرانم که در جبهه بودند خدا خواست و آن سه تا را سالم به ما برگرداند و اين خودش يکي از عنايات خداوند و شهداست که به ما داده مي شود. شهادت ايشان روز 17 ماه رمضان بود. در همان روز در سخنراني خودشان فرموده بودند خوشا به سعادت کسي که در روز 17 ماه رمضان روز جمعه به شهادت برسد و در همان روز خودشان شهيد شدند. يک سفر من تهران بودم و ايشان مي خواستند قبل از خطبه هاي نماز جمعه صحبت کنند. چند تا تلفن تهديد آميز به ايشان شد، من گفتم: شما نرو، آنها شما را تهديد کرده اند. ايشان فرمودند: آنها هدفشان اين است که ما را از کاري باز دارند و ما نبايد گول آنها را بخوريم و شما هيچ ناراحت نباشيد و رفتند براي سخنراني و بعد از سخنراني ايشان برگشتند. يک هفته قبل از شهادت ايشان من خواب ديدم در يک جاي بلندي، اتاق خيلي بزرگي است، دور تا دور اتاق خانمهاي محجبه با چادر مشکي نشسته اند. جلوي همه خانمها رحل است و دارند قرآن مي خوانند و عزاداري مي کنند. من هرچه مي پرسم اين مجلس عزا مال کيه نمي گفتند: بعداً متوجه شدم اين مجلس مال ماست. فرزند شهيد: به خاطر دارم در مورد دستگيري ايشان قبل از انقلاب فصل تابستان بود و ماه مبارک رمضان در خانه اي که در گوهر دشت کرج گرفته بودند و آن صاحب خانه با مأمورين ساواک ارتباط داشت و ما را زير نظر داشتند. يک شب که ايشان سخنراني خيلي داغي نمودند و اسم امام خميني را بردند بعد از منبر گفتند که شما خيلي داغ صحبت کرديد و فردا صبح که من از خواب بيدار شدم ايشان را دستگير و برده بودند و من ديگر ايشان را نديدم. تعدادي اعلاميه داخل داشبورد ماشين خودمان بود و ساواک آمد براي جستجو ما گفتيم کليد ماشين رو نداريم. آنها خودشان صندوق عقب را باز کردند و چيزي نديدند و گفتند در جلو را باز کنيد گفتيم مي خواهيد شيشه را بشکنيم که به اصطلاح شما بازرسي کنيد گفتند نه نياز نيست خلاصه اين طور آن نوارها در امان ماند. در زندان هم يکبار با ايشان ملاقات داشتيم.
روایتی دیگر از همسر شهید:
به این ترتیب، پدر ومادر ما در قم ساکن شدند و من هم در همین شهر به دنیا آمدم ورشد کردم. سالها بعد، حاج شیخ عباس شیرازی که او نیز از رفسنجان آمده بود و در قم درس میخواند، از طریق یکی از دوستان به نام آقای محقق، از من خواستگاری کردند. آقای محقق از دوستان نزدیک پدرم بودند و با هم رفت وآمد خانوادگی داشتیم. از طرفی هم با آقا شیخ عباس هم درس بودند. آقای محقق، وضعیت و شرایط آقای شیرازی را به پدرم گفته و پیشنهاد کرده بودند که برای خواستگاری به منزل ما بیایند وقتی آقای شیرازی آمدند پدرم در جلسهای با ایشان صحبت کردند. بعد به من فرمودند:من ازهر نظرایشان را پسندیدم از قیافهشان خواندم که مرد شایستهای هستند. از نظر من هیچ عیب و مانعی نیست، دیگر نظر خود شما میماند. من بدون این که صحبتی با آقای شیرازی کرده باشم یا حتی ایشان را دیده باشم، به پدرم گفتم: نظر شما هر چه هست، من قبول دارم. مراسم ازدواج، سال چهل و دو در خانه ی خودمان برگزار شد. البته منزل ما اجازهای بود. تا هفت هشت سال تقریباً هر سال منزلمان عوض می شد. اجاره نشین بودیم و هر محله ای هر جا جور می شد ومناسب بود، ساکن می شدیم. بعد از ازدواج هم ما در قم ساکن شدیم. امکانات مالی چندانی هم نداشتیم. البته من هیچ وقت دراین باره از ایشان سئوال نکردم؛ اما خودشان همیشه سعی می کردند که زیاد سخت نگیرند. هروقت چیزی لازم داشتیم، به من می گفتند: اگر خیلی واجب و لازم است، بخر؛ والا من طلبهی امام زمان هستم و نمیتوانم هر چه دلم خواست، بخرم و سهم امام را خرج هر چیزی بکنم. بعد از چند ماه به اتفاق هم به کشکوئیه رفسنجان رفتیم. آن جا در منزل تلفن نبود و به طور کلی با هیچ جا حتی خانوادهام ارتباطی نداشتیم. خب، حاج عباس به پدرشان محبت و علاقهی بسیاری داشتند. از طرفی، پدرشان هم ایشان را خیلی دوست داشتند؛ چون فرزند اول بود و از لحاظ اخلاقی هم خیلی مورد توجه قرارداشت. زمانی هم که در قم بودیم، ایشان سعی می کردند هر چند وقت یک بار حتماً به کشکوئیه بروند. تا فرصتی پیش می آمد، مثلاً حوزه تعطیل می شد یا به هر دلیل دیگر وقتی پیدا می کردند، اولین کارشان این بود که به پدر و مادرشان سر بزنند و اگر احیاناً کاری هست، مثل پسته چینی و... کمک کنند. والدین من هم با پدر و مادر خودشان فرقی نمی کردند. همان قدر که به آنها محبت داشت، با اینها هم مهربان بود. ایشان هم چنان که در قم درس میخواندند، کم کم وارد مبارزات انقلابی شدند. من یادم هست که افرادی مثل شهید اندرزگو چندین بار به منزل ما رفت و آمد میکردند و گاهی یکی دو روز آن جا میماندند. ازهیچ چیزی نمیترسیدند. سخنرانیهای متعددی داشتند. صبحها زود میرفتند و شبها دیر میآمدند. برنامههایشان هیچ معلوم و مشخص نبود. خود را کاملاً وقف مبارزه کرده بودند. به ما هم می گفتند: هرچه سختی می کشید، به خاطر خدا صبر کنید. ما که چیزی نداریم. کار من خدمت به دین است. پس به خاطر خدا تحمل کنید. نزدیک پیروزی انقلاب، ایشان توسط ساواک دستگیر شدند. آن روزها در کرج منبر میرفتند. فصل تابستان بود و ایام مبارک رمضان، در گوهردشت کرج منزلی گرفته بودند و من وخانواده آن جا بودیم. خانه تحت نظر بود. ظاهراً صاحبخانه با ساواک ارتباط داشت و گزارش می داد. آخرین سخنرانی ایشان قبل از دستگیری خیلی تند و داغ بود. صراحتاً نام حضرت امام را به زبان آورده و از رژیم بد گفته بودند. در یکی از همین روزها، ما خانه بودیم. آماده می شدیم برویم بیرون که دَر زدند. چند نفر از مامورین بودند. به آقا شیخعباس گفتند که لباس بپوشید و با ما بیایید. آن موقع محمد من کوچک بود. خیلی هم به باباش علاقه داشت. برای همین ناراحت بود. من بغلش کردم و چیزی نگفتم. ایشان وقتی میخواستند بروند، ناراحت بودند؛ اما چیزی نگفتند. شاید فکر کردند که ممکن است من بیشتر ناراحت شوم. در آن لحظه فکر نمیکردم قضیه مهمی باشد. تعدادی نوار و رسالهی حضرت امام و خلاصه چیزهایی از این قبیل داخل داشبُورد ماشین بود. بعد از بردن ایشان، وقتی مامورین برای جست و جو آمدند، سراغ کلید ماشین را گرفتند. گفتیم:پیش ما نیست. آنها خودشان رفتند و با کلید دیگر، در صندوق عقب را باز کردند، اما چیزی پیدا نکردند. ما گفتیم: می خواهید شیشه ی ماشین را بشکنیم و درِ جلو را هم باز کنیم تا شما بگردید و خیالتان راحت شود. آنها که این برخورد ما را دیدند، گفتند:نه، دیگر لازم نیست...و رفتند. بعد از دستگیری ایشان، من و بچهها به منزل پدرم در قم رفتیم. برادر شوهر خواهرم نیز دستگیر شده بود. به خاطر همین گاهی اوقات من همراه ایشان برای ملاقات آقا شیخ عباس به تهران میآمدم. ملاقات خیلی مشکل بود. وقتی وارد زندان شدیم، ایشان را آوردند. وقتی وارد شدند، چشمهایشان به سختی می دید. معلوم بود که در جای تاریکی بودهاند و شرایط سختی را گذراندهاند، اما با این حال می خندیدند و مثل همیشه تبسم بر لب داشتند. طوری رفتار می کردند که انگار نه انگار آنجا زندان است. واقعاً صبرعجیبی داشتند. هر چه من در مورد وضعیتشان توی زندان سئوال کردم، چیزی نگفتند. یعنی از خودشان حرفی نمی زدند. اما در مورد دیگران هر چه می پرسیدم، جواب میدادند. خیلی نگران من وبچه ها بودند و میخواستند کتابها و نوارها را از خانه خارج کنیم یا آنها را دفن کنیم. این مطالب را هم با رمز و اشاره به ما می فهماندند. مثلاً موقع خداحافظی به ما می گفتند باغچهها را فراموش نکنید، حتماً آب بدهید و ما متوجه می شدیم منظورشان این است که کتابها و اعلامیهها را در باغچه دفن کنیم. اینها نمونههای کوچکی از سختیهایی است که ایشان در جریان مبارزات و فعالیتهای خود متحمل می شدند و علی رغم همهی این مشکلات دست از تلاش برنداشتند و هر روز فعالیت شان بیشتر می شد. من هم سعی میکردم هیچ گاه مزاحم کارشان نشوم و با مشکلات سازش کنم، حتی بعد از انقلاب که کارشان سنگین بود و خصوصاً زمان جنگ که به جبهه میرفتند. یک بار که ایشان راهی جبهه شد، یکی از دوستان به من گفتند: چرا گذاشتی برود؟ به حرف شما گوش میکرد. اگر میگفتی، نمیرفت. من واقعاً از حرف او تعجب کرده بودم ؛ چون اصلاً چنین چیزی برایم معنی نداشت. دوست نداشتم در کارشان دخالت بکنم. ایشان راه خود را انتخاب کرده بودند، به این راه علاقه داشتند و من حاضر نبودم که مانعشان شوم. وقتی امام جمعهی تنکابن شدند، منزل سادهای با حداقل لوازم خانگی گرفتند و ما هم به آنجا رفتیم. درطول شبانه روز خیلی کم ایشان را میدیدم. دائم فعالیت میکردند. مدام برای سخنرانی و حل اختلافات مردم به این طرف و آن طرف می رفتند. در آن شهر مشکلات زیادی وجود داشت و ایشان برای رفع این مشکلات خیلی سختی کشیدند. برخوردشان با مردم طوری بود که هر کس مرا می دید، تشکر و قدردانی می کرد. بعد هم که بحث جبهه و جنگ پیش آمد، کارشان سنگین تر شد. هر هفته به جبهه ها سر می زدند. در آخرین مرحله، سفر ایشان عجیب بود. از قبل تصمیم نگرفته بودند. صبح که می خواستند از خانه بروند، خیلی عجله داشتند. حتی یادم هست یکی از آشنایان مشکلی داشت که خواسته بود با ایشان در میان بگذارم و من برای این مساله مجبور شدم تا دم در به دنبالشان بروم و ایشان هم خیلی با عجله و سریع جواب دادند و رفتند. بعداً یک نفر را فرستادند که لوازمشان را ببرد و دیگر خودشان به منزل نیامدند تا اینکه از جبهه تلفنی با ما تماس گرفتند. چند وقت بعد، یک روز پیش از افطار ماه مبارک رمضان، خبر شهادت ایشان رسید؛ خبری که برایم خیلی سنگین بود و باورش مشکل.
آخرين يادداشت شهيد
بسمه تعالي از همه التماس دعا و عفو و بخشش دارم. حتماً بگوئيد خدايا از او گذشتيم، او را بيامرز انشاء ا... با فضل و رحمت بي انتهاي الهي ملاقات ما هم در جنت و رضوان الهي در جوار انبياء و اولياء انشاء ا...، انشاءا...، انشاء ا...
گزيده اي از يادداشتهاي شهيد که در تقويم جيبي ايشان نوشته شده است:
خداوندا قلب مومن فرش تو است و جايگاه توست، پس محبت به دنيا و غير خودت را از دل ما ببر. روح و جسم و قلب ما را در تسبيح و تقديست هماهنگ گردان و شبهاي تار ما را با چشماني بيدار و پر از اشک با ياد خودت منور بگردان و از فراقت، همه وجودمان را نالان. خداوندا! تو از هر مادري مهربانتري، تو سراسر لطفي، تو سراسر رحمتي و سراسر خيري. خدايا تو آن زيبايي پاکي هستي که عارف به تو، نيازي به تهديد و تطميع ندارد بلکه با شناخت تو، به خاک افتادن و خضوع و خشوع در برابرت اسوي بديهي است. خدايا آنچانان نور و بصيرتي به ما عطا کن که با آن حجاب را بشکافيم و به کمالي دست يابيم که تو را براي خودت بخواهيم و بر خاطر اينکه شايسته اي، عبادتت کنيم و محو تماشاي جمالت گرديم. ملت ما تا با خداست پيروز است. امام خميني خدايا آنانکه تو را دارند چه کم دارند و آنانکه تو را رها کرده اند چه دارند. خدايا آنانکه تو را شناختند تو را مي خواهند، آنانکه تو را مي خواهند دل به دنيا نمي بندند و آنانکه دل به دنيا نمي بندند در موقع امتحان همه چيز را در تو راه مي دهند و با شناي خود در بحر خود و درد و رنج و بلا به عشق الهي خود مهر تأئيد مي زنند. پس خداوندا، معبودا، همه دردهاي ما را محو در يک درد کن و آن درد فراق خودت و همه ي آرزوهاي ما را محو در يک آرزو گردان و آن آرزوي وصال خودت
معرفی کتاب
"محمدعلي قرباني" كتاب "سردار خطيب" را با سيري در زندگي شهيد حجتالاسلام و المسلمين شيخ عباس شيرازي، فرمانده تبليغات جبهه و جنگ در سال های دفاع مقدس نوشته و معاونت روابط عمومي و انتشارات سپاه پاسداران، اين اثر را منتشر كرده است.
به گزارش سايت ساجد به نقل از خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا) اين اثر، به پاس خدمات شيخ عباس شيرازي، به عنوان فرمانده تبليغات جبهه و جنگ تدوين شده و محمدعلي قرباني در مقدمه اين اثر، درباره "سردار خطيب" مينويسد: "جمعآوري اسناد و مدارك و مصاحبههاي مورد استفاده در اين اثر، با سفرهاي مكرر به شهرهاي مختلف از قبيل قم، رفسنجان، كرمان، تنكابن و خمين انجام شد. در نگارش اين اثر سعي كردهام، حقايق موجود و قابل دسترس در مورد شهيد شيخ عباس شيرازي را در قالب زندگينامه مستند گردآوري كنم و براي جذابيت بيشتر با نثري داستاني آن را روايت كنم." زندگينامه اين روحاني شهيد در فصل اول و دوم كتاب جاي داده شده و سپس ويژگيهاي اخلاقي و سير تكامل او از دوران نوجواني تا تحصيل در حوزه علميه، حضور در مبارزات انقلابي، آغاز جنگ و تاثير خطابههاي جذاب شيخ عباس شيرازي و ايدههاي او در زمينه تبليغات از زبان خانواده و همرزمان او بازگو شدهاند. تمامي بخشهاي كتاب "سردار خطيب" با تكيه بر تاريخشفاهي و گفتوگو با اطرافيان شهيد شيخ عباس شيرازي تدوين شدهاند كه از جمله راويان اين اثر ميتوان به "حجتالاسلام سيد محمود دعايي"، "سردار محمدباقر ذوالقدر"، "محمدباقر نيكخواه" و "سردار محمدعلي آسودي" اشاره كرد. نامهها و يادداشتهاي شهيد و همچنين متن سخنرانيهاي وی در جمع فرماندهان و رزمندگان دوران دفاعمقدس و اسناد و تصاوير مربوط به او نيز در ادامه كتاب "سردار خطيب" جاي گرفتهاند. حجتالاسلام ميرمرشدي، مسوول نمايندگي وليفقيه در ستاد مشترك سپاه، در قسمتي از اين كتاب درباره قدرت مديريتي شهيد شيخ عباس شيرازي ميگويد: "اولين كاري كه پس از قبول فرماندهي تبليغات جبهه و جنگ كرد، ايجاد انس و دوستي بين خود و همه فرماندهان سپاه و ارتش بود و در مرحله بعد، برقراري انس بين سازمانهاي فرهنگي پشت جبهه و جبهه. فقط يك نفر را با خودش آورد و مابقي را از تيم خود جبهه استفاده كرد. آن فرد هم بعدها شهيد شد، شهيد زماني. اصلا" دنبال راه انداختن تشكيلات و آوردن نيرو و تحول در بدنه سازمان نبود. افراد موجود را متحول ميكرد. كاري كرد كه همه براي يك سازمان متحد تلاش ميكردند." كتاب "سردار خطيب" در قطع رقعي و 316 صفحه، با شمارگان 5 هزار نسخه به همت معاونت روابط عمومي و انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منتشر شده است.
دیدگاه ها